هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

مامانی خسته

سلام دختر نازم    ظهرت بخیر امروز هوا خیلی خوبه ، آفتابیه ولی سایه هاش خیلی سرده امروز صبح با هم رفتیم حموم ،آب بازی   بعدش هم آشپزخونه رو حسابی بهم ریختیم آخه چند وقته که یه گردگیری درست و حسابی نکرده بودم ولی مامانی خیلی خسته شد . ٣ساعت سرپا بودم گلم . تاوقتی که بابایی اومد و نهار خوردیم شد ساعت ٣:٣٠ راستی نفسم ، بابایی که از سر کار اومد رفتیم پایین و توی باغچه مون سبزی کاشتیم ، هرکدوم از همسایه ها یه باغچه اختصاصی داریم ، بابایی دور تا دور باغچه رو گل شمعدونی قلمه زده بقیه باغچه هم ٦ قسمت شد و هرکدوم رو یه نوع سبزی کاشتیم . دخترم خیلی خسته م ، برم یه کوچولو استراحت کنم فعلا بای با...
11 آذر 1392

دعای گنج العرش

در بعضی از کتب این دعا از حضرت رسول صلی الله علیه و آله نقل و برای آن خواص و اثرات فراوانی نوشته اند و از آن جمله اینست: به خواننده ایندعا حضرت حقتعالی سه چیز مرحمت فرماید: اول برکت در روزی ،دوم از غیب روزی او میرسد ، سوم دشمن او نابود می شود و هر کس آن را بخواند و یا بنویسد و پیش خود نگه دارد از شرّ شیطان و بلیّات زمین و آسمان محفوظ ماند و اگر کسی این دعا را هر روز ورد خود کند و به شخص بیماری که اطباء از معالجه ی او نا امید شده اند بدمد خداوند عالم از فضل خود او را شفای عاجل عنایت فرماید و اگر کسی دارای اولاد نمی شود این دعا را با مشک و زعفران بنویسد و سی روز نزد خود نگاه دارد خداوند عالم او را اولاد کرامت فرماید و امید است که دارند...
4 آذر 1392

انار

سلام قند عسلم ، شیرینم ، دخترم ، هستی مامان ، نفسم امروز تاسوعاست مامانی ، بابایی صبح رفت هیئت ، من و شما تو خونه موندیم آخه پاهایی مامانی درد میکرد ، موندیم خونه تا مامانی یه کوچولو استراحت کنه   عشق مامان و بابا ، الهی من قربون اون تکون خوردنات برم ، وقتی باهات حرف میزنم و نوازشت میکنم  سریع عکس العمل نشون میدی ، مامان اون هوش تو بگرده  ، ان شاا... به دنیا که اومدی خیلی زود بن بن بن هاتو با هم کار می کنیم . نفسم ، الهی دورت بگردم ، مامانی الآن داره  میخوره ، باباجون میگه انار بخور تا لپ های دخترم  قرمز بشه مث باباش ، ما هم میگیم چشم بابایی هرچی شما بگین البته ما...
1 آذر 1392

دلهره مامان

قند عسل مامان  سلام ، خوبی ؟ مامانی دیروز خیلی منو ترسوندی ! تکونات خیلی کم شده بود ، هرچی نازتو میکشیدم ، بابایی باهات حرف میزد ، مایعات خوردم ، شیرینی خوردم تاثیری نداشت . هر چی بابایی می گفت دخترم بزرگ شده ، جاش کم شده راضی نمیشدم . دیشب کلی گریه کردم ، ولی یواشکی دیشب اصلا نتونستم بخوابم تا صبح کابوس میدیدم و توی خواب گریه میکردم . بابایی بیدارم میکرد صبح همه بدنم درد گرفته بود اومدم پای کامپیوتر تا فرم های بابایی رو تایپ کنم برات قرآن گذاشتم تا گوش بدی ، یه لحظه تکون خوردی ، انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم مامانی سریع رفتم پیش بابایی گفتم عزیزم نفس داره تکون میخوره بابایی هم مثل همیشه گفت دختر باباش...
1 آذر 1392